عاشقانه

دلگویه های یک جان عاشق

عاشقانه

دلگویه های یک جان عاشق

عاشقانه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

دیدن تو در خواب هایم اتفاق تازه ای نیست.

همیشه توی خواب هایم بوده ای؛ دوست داشتنی و رویایی.

وقتی می آمدی برافروخته میشدم، دست و پایم را گم می کردم، هول میشدم و گاه حتی از خواب بیدار می شدم!

اینبار اما باور نمیشد. یعنی الان باورم نمی شود. آمدی کنارم نشستی. با لباسی راحت و خودمانی. تا صبح کنار هم نشستیم.

نشستیم تخمه شکستیم، تلویزیون نگاه کردیم و راجع به چیزهای خوب زندگی گپ زدیم. یک جور عجیبی یکرنگ بودیم و یک دل.

لبخندهای صمیمانه ات تشویقم می کرد لطیفه های بیشتری برایت تعریف کنم.

کنترل تلویزیون را برداشته بودی و کانالها را عوض می کردی. هر شبکه که می آمد نچ نچ کنان از بیخودی برنامه هایش گله می کردی و می رفتی شبکه بعد. تو تلویزیون تماشا می کردی و من غرق تماشای تو بودم. تویی که ساده و مهربان کنار من نشسته بودی و یکریز برایم حرف می زدی.

چقدر لحظات شیرینی بود و چقدر طولانی. آنقدر طولانی بود که یادم رفته بود خواب است. کاش یادم نرفته بود. کاش حواسم بود که تمام می شود. شاید آن وقت طور دیگری رفتار می کردم. شاید میوه و تخمه را از وسط مان برمی داشتم و می آمدم نزدیک تر. شاید به جای این همه حرف زدنم می بوسیدمت. شاید به جای نگاه کردن بغلت می کردم...

اما نه. همین طوری قشنگ بود. قشنگی اش به همین بود که یادم رفته باشد. قشنگی اش به همین بود که برایم عادی باشد که تو با آن لباس راحت آمده ای و کنار من نشسته ای. قشنگی اش به این بود که بی اضطراب کل دنیا کنار هم بودیم و بی هیچ دغدغه ای تلویزیون می دیدیم. قشنگی اش به همین چیزهای ساده و صمیمی بود...خواب های خودمانی


  • ۹۴/۰۷/۲۸
  • عاشق بی تاب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی